آخرين جرعه اين جام

همه می پرسند چیست در زمزمه مبهم آب؟ چیست در همهمه دلکش برگ؟ چیست در بازی آن ابر سپید، روی این آبی آرام بلند، که تو را می برد این گونه به ژرفای خیال؟ چیست در خلوت خاموش کبوترها؟ چیست در کوشش بی حاصل موج؟ چیست در خنده جام؟ که تو چندین ساعت مات و مبهوت به آن می نگری؟ نه به ابر نه به آب نه به برگ نه به این آبی آرام بلند نه به این خلوت خاموش کبوتر ها نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام من به این جمله نمی اندیشم من مناجات درختان را،هنگام سحر رقص عطر گل یخ را با باد نفس پاک شقایق را در سینه کوه صحبت چلچله ها را با صبح نبض پاینده هستی را در گندم زار گردش رنگ و طراوت را در گونه گل همه را می شنوم می بینم من به این جمله نمی اندیشم به تو می اندیشم ای سراپا همه خوبی تک و تنها به تو می اندیشم همه وقت همه جا من به هر حال که باشم به تو می اندیشم تو بدان این را، تنها تو بدان تو بیا تو بمان با من، تنها تو بمان جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند اینک این من که به پای تو در افتادم باز ریسمانی کن از آن موی دراز تو بگیر، تو ببند! تو بخواه پاسخ چلچله ها را، تو بگو قصه ابر هوا را،تو بخوان تو بمان با من، تنها تو بمان در دل ساغر هستی تو بجوش، من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست !آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش

قصه شيرين

مهرورزان زمان های کهن هرگز از خویش نگفتند سخن که در آنجا که «تو»یی !برنیاید دگر آواز ازمن ما هم این رسم کهن را بسپاریم به یاد هر چه میل دل دوست بپذیریم به جان؛ هر چه جز میل دل او !بسپاریم به باد ! آه باز این دل سرگشته من :یاد آن قصه شیرین افتاد بیستون بود و تمنای دو دوست آزمون بود و تماشای دو عشق در زمانی که چو کبک خنده میزد« شیرین»؛ "تیشه می زد "فرهاد نه توان گفت به جانبازی فرهاد:افسوس نه توان کرد ز بیدردی«شیرین»فریاد کار« شیرین» به جهان شور بر انگیختن است !عشق در جان کسی ریختن است کار فرهاد،برآورد ن میل دل دوست خواه با شاه در افتادن و گستاخ شدن خواه با کوه در آویختن است رمز شیرینی این قصه کجاست؟ ،که نه تنها شیرین بی نهایت زیباست :آن که آموخت به ما درس محبت می خواست جان،چراغان کنی از عشق کسی به امیدش ببری رنج بسی تب و تابی بُوَدت هر نفسی !به وصالی برسی یا نرسی سینه بی عشق مباد

دوستي

دل من دیر زمانی ست که می پندارد دوستی نیز گلی ست؛ مثل نیلوفرو ناز ساقه ترد و ظریفی دارد بی گمان سنگدل است آن که روا می دارد جان این ساقه گل نازک را دانسته !بیازارد در زمینی که ضمیر من وتوست از نخستین دیدار هر سخن،هر رفتار دانه هایی ست که می افشانیم برگ و باری ست که می رویانیم آب و خورشید ونسیمش« مهر» است گر بدان گونه که بایست بیاراید زندگی را به دل انگیز ترین چهره بیاراید آنچنان با تو در آمیزد این روح لطیف که تمنای وجودت همه او باشد و بس بی نیازت سازد از همه چیز و همه کس زندگی گرمی دل های به هم پیوسته ست تا در آن دوست نباشد همه درها بسته ست در ضمیرت اگر این گل ندمیده ست هنوز عطر جان پرور عشق گر به صحرای نهادت نوزیده ست هنوز دانه ها را باید از نو کاشت آب و خورشید و نسیمش را از مایه جان خرج می باید کرد رنج می باید برد !دوست می باید داشت با نگاهی که در آن شوق برآرد فریاد با سلامی که در آن نور ببارد لبخند دست یکدیگر را بفشاریم به مهر جان دل هامان را ما لا مال از یاری،غمخواری بسپاریم به هم :بسراییم به آواز بلند :شادی روی تو ای دیده به دیدار تو شاد باغ جانت همه وقت از اثر صحبت دوست تازه عطر افشان ...گلباران باد