.
                   





آرزوي من

ای آرزوی من تو،آن همای بخت منی کز دیار دور پر پر زنان بکلبه ی من پر کشیده یی بر بامم ای پرنده عرشی !خوش آمدی در کلبه ام بمان ای آنکه همچومن یک آشیان گرم محبت ندیده یی با من بمان که من یک عمر،بی امید همراه هر نسیم،بگلزار عشق ها در جست و جوی یک گل خوشبو شتافتم می خواستم گلی که دهد بوی آرزو اما نیافتم شبهای بس دراز با دیدگان مات بر مرکب خیال،نشستم امیدوار دنبال یک ستاره،فضا را شکافتم می خواستم ستاره امید خویش را اما نیافتم. بس روزهای تلخ غمگین ونامراد همراه موجهای خروشان و بی امان تا عمق بی کرانه دریا شتافتم شاید بیابم آن گهری را که خواستم اما نیافتم. امروز یافتم گمگشته ای که در طلبش عمر من گذشت اما کنون نشسته مرا روبرو،تویی آنکس که بود همره باد سحر،تویی وآن گل که داشت بوی خوش آرزو،تویی دیگر شبان تیره نپویم در آسمان تو آن ستاره یی که نشستی بدامنم همراه موج،در دل دریا نمی روم تک گوهرم تویی که شدی زیب گردنم ای آرزوی من! تو آن همای بخت منی کز دیار دور پرپر زنان بکلبه من پر کشیدی بر بامم ای پرنده ی عرشی!خوش آمدی در کلبه ام بمان ای آنکه همچو من یک آشیان گرم محبت ندیده یی نوشین لبی که جان به تنم میدمد تویی عمر منی که تاب و توان داده یی به من با من بمان که روشنی بخت من زتوست آری تویی که بخت جوان داده یی بمن

بيا با هم بگرييم

ای جان بیا با هم بگرییم شاید که دیگر از باغ های مهربانی گل نچینیم ای جان بیا با هم بگرییم شاید پس از این یکدگر را هرگز ندیدیم. این انجماد بغض را در سینه بشکن از شرم بگذر سر را بنه بر شانه هایم چون سوگواران چشمان غمگین را چنان ابر بهاران بارنده کن بر چهره ام اشکی بباران آری بیا با هم بگرییم یک لحظه رخصت ده سرم را !بر شانه ات بگذارم ای دوست تا بشنوی بانگ غریب، های هایم !من با توام یا نه؟... نمی دانم کجایم ما خستگانیم باید کنار هم بمانیم با هم بگرییم. تو گریانی بیا با هم بگرییم بیا با هم بگرییم

به كه بايد دل بست

به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ سینه ها جای محبت،همه از کینه پراست هیچکس نیست که فریاد پر از مهر تو را گرم،پاسخ گوید نیست یک تن که در این راه غم آلوده عمر قدمی،راه محبت پوید خط پیشانی هر جمع،خط تنهاییست همه گچین گل امروزند در نگاه من و توحسرت بی فرداییست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ نقش هر خنده که بر روی لبی می شکفد نقشه یی شیطانیست در نگاهی که تو را وسوسه عشق دهد حیله یی پنهانیست. زیر لب«زمزمه شادی» مردم برخاست "هر کجا مرد توانایی "بر خاک نشست پرچم فتح" برافرازد در خاطر خلق" !هر زمان بررخ تو هاله زند گرد شکست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟ خنده ها می شکفد بر لب ها تا که اشکی شکفد بر سر مژگان کسی همه بر درد کسان می نگرند لیک دستی نبرد از پی درمان کسی از وفا نام مبر،آن که وفا خوست،کجاست؟ ریشه عشق،فسرد واژه دوست،گریخت سخن از دوست مگو،عشق کجا؟ دوست کجاست؟ دست گرمی که زمهر بفشارد دستت در همه شهر مجوی گل اگر در دل باغ بر تو لبخند زند بنگرش، لیک مبوی لب گرمی که ز عشق ننشیند به لبت به همه عمر،مخواه سخنی کز سر راز زده در جانت چنگ به لبت نیز،مگوی. چاه هم با من و تو بیگانه است نی صد بند برون آید از آن، راز تو را فاش کند درد دل گر به سر چاه کنی خنده ها بر غم تو دختر مهتاب زند !گر شبی از سر غم «آه» کنی درد اگر سینه شکافد، نفسی بانگ مزن درد خود را به «دل چاه» مگو استخوان تو اگر آب کند آتش غم آب شو،«آه» مگو !آسمان با« من » و «ما » بیگانه زن و فرزند و در و بام و هوا بیگانه خویش در راه نفاق دوست در کار فریب !آشنا بیگانه شاخه عشق ، شکست آهوی مهر، گریخت تار پیوند ، گسست به که باید دل بست؟ به که شاید دل بست؟

صفا كن بنشين

بنشین ای همه عشق بنشین گوش به درد دل ما کن بنشین گره از کار من غمزده وا کن بنشین بهر رفتن مشتاب تو که دیر آمده ای از بر ما زود مرو بنشین،نغمه بخوان ،شور به پا کن بنشین از دل چشمه ی روشن به شب مهتابی ــ دل تو صاف تر است ای آیینه مهر! صفا کن بنشین در نگاه منو تو نقش بسی خاطره است در نگا هم بنگر گردشی در سفر خاطره ها کن بنشین جان شیرین منی کام مرا تلخ مخواه دل ناکام مرا کام روا کن بنشین من ز تو خسته ترم تو زمن خسته تری نازنینا! غم بگذشته مخور ،عشق بورز فرصتی کز کف ما رفت ،قضا کن بنشین بنشین! گوش به درد دل ما کن بنشین

ابتداي صفحه