.
                   





اشك رازي ست

اشک رازی است لبخند رازی است عشق رازی است اشک آن شب لبخند عشقم بود. قصه نیستم که بگویی نغمه نیستم که بخوانی صدا نیستم که بشنوی یا چیزی چنان که ببینی یا چیزی چنان که بدانی... من درد مشترک ام مرا فریاد کن. درخت با جنگل سخن می گوید علف با صحرا ستاره با كهكشان و من با تو سخن می گویم نام ات را به من بگو دستت را به من بده حرفت را به من بگو قلبت را به من بده من ریشه های تو را دریافته ام با لبانت برای همه لب ها سخن گفته ام و دست هایت با دستان من آشناست. دستت را به من بده دست های تو با من آشناست ای دیر یافته با تو سخن می گویم به سان ابر که با توفان به سان علف که با صحرا به سان باران که با دریا به سان پرنده که با بهار به سان جنگل که با درخت سخن می گوید. زیرا که من ریشه های تو را در یافته ام زیرا که صدای من با صدای تو آشناست.

اصرار

خسته شكسته و دل بسته من هستم من هستم من هستم از اين فرياد تا آن فرياد سكوتي نشسته است. لب بسته در دره هاي سكوت سرگردانم من مي دانم من مي دانم من مي دانم جنبش شاخه اي از جنگل خبر مي دهد و رقص لرزان شمع ناتوان از سنگيني پا بر جاي هزاران جاي خاموش در تاريكي نشسته ام حسته ام در هم شكسته ام من دل بسته ام

بودن

گر بدين سان زيست بايد پست من چه بي شرمم اگر فانوس عمرم را به رسوايي نياويزم بر بلند كاج خشك كوچه بن بست گر بدين سان زيست بايد پاك من چه ناپاكم اگر ننشانم از ايمان خود چون كوه يادگاري جاودانه برتر از بي بقاي خاك

سخني نيست

چه بگویم؟ سخنی نیست می وزد از سر امید، نسیمی؛ لیک تا زمزمه ای ساز کند در همه خلوت صحرا به روش نارونی نیست چه بگویم؟ سخنی نیست *** پشت درهای فرو بسته شب از دشنه دشمنی پر به کنج اندیشی خاموش نشسته ست بام ها زیرفشار شب کج، کوچه از آمدو رفت شب بد چشم سمج خسته ست چه بگویم ؟ سخنی نیست در همه خلوت این شهر،آوا جز زموشی که دراند کفنی نیست ونذر این ظلمت جا جزسیا نوحه شو مرده زنی نیست ورنسیمی جنبد به رهش نجوا را نارونی نیست چه بگویم؟ سخنی نیست...

وصل

(1) در برابر بی کرانی سکن جنبش کوچک گلبرگ به پروانه ئی ماننده بود زمان با گام شتا بنک بر خواست و در سرگردانی یله شد در باغستان خشک معجزه وصل بهاری کرد سراب عطشان برکه ئی صافی شد و گنجشکان دست آموز بوسه شادی را در خشکسار باغ به رقص در آوردند (2) اینک چشمی بی دریغ که فانوس را اشکش شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک لبخند می زند آنک منم که سرگردانی هایم را همه تا بدین قله جل جتا پیموده ام آنک منم میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده آنک منم پا بر صلیب باژگون نهاده با قامتی به بلندی فریاد (3) در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد [ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ] فریاد کردم،: «- ای مسافر! با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم این مایه ستیزه چرا رفت؟ با ایشان چه می باید کرد؟» «- بر ایشان مگیر!» چنین گفت و چنین کردم لایه تیره فرو نشست آبگیر کدر صافی شد و سنگریزه های زمزمه در ژرفای زلال درخشید دندانهای خشم به لبخندی زیبا شد رنج دیرینه همه کینه هایش را خندید پای آبله در چمنزار آفتاب فرود آمد بی آنکه از شب نا آشتی داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم (4) نه! هرگز شب را باور نکردم چرا که در فراسوهای دهلیزش به امید دریچه ئی دل بسته بودم (5) شکوهی در جانم تنوره می کشد گوئی از پک ترین هوای کوهستان لبالب قدحی در کشیده ام در فرصت میان ستاره ها شلنگ انداز رقصی میکنم- دیوانه به تماشای من بیا!

شبانه

دوستش می دارم چرا که می شناسمش، به دو ستی و یگانگی. - شهر همه بیگانگی و عداوت است.- هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم تنهائی غم انگیزش را در می یابم. اندوهش غروبی دلگیر است در غربت و تنهایی. همچنان که شادیش طلوع همه آفتاب هاست و صبحانه و نان گرم، و پنجره ئی که صبحگا هان به هوای پک گشوده می شود، وطراوت شمعدانی ها در پاشویه حوض. *** چشمه ئی، پروانه ئی، وگلی کوچک از شادی سر شارش می کند و یاس معصو مانه از اندوهی گران بارش: این که بامداد او، دیری است تا شعری نسروده است. چندان که بگویم «ـ امشب شعری خواهم نوشت» با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود چنان چون سنگی که به دریاچه ئی و بودا که به نیروانا. و در این هنگام دخترکی خردسال را ماند که عروسک محبوبش را تنگ در آغوش گرفته باشد. اگر بگویم که سعادت حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛ اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد چنان چون دریاچه ئی که سنگی را ونیروانا که بودا را. چرا که سعادت را. جز در قلمرو عشق باز نشناخته است عشقی که به جز تفاهمی آشکار نیست. بر چهره زندگانی من که بر آن هر شیار از اندوهی جانکاه حکایتی می کند ایدا! لبخند آمرزشی است. نخست دیر زمانی در او نگریستم چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم درپیرامون من همه چیزی به هیات او در آمده بود. آنگاه دانستم که مرادیگر از او گزیر نیست.

از شهر سرد

صحرا آماده روشن بود و شب، از سماجت و اصرار خویش دست می کشید من خود، گرده های دشت را بر ارابه ئی توفانی در نور دیدم: این نگاه سیاه آزرمند آنان بود - تنها، تنها - که از روشنائی صحرا جلوه گرفت و در آن هنگام که خورشید، عبوس و شکسته دل از دشت می گذشت، آسمان ناگزیر را به ظلمتی جاودانه نفرین کرد. بادی خشمنک، دو لنگه در را بر هم کوفت و زنی در انتظار شوی خویش، هراسان از جا برخاست. چراغ، از نفس بوینک باد فرو مرد و زن، شرب سیاهی بر گیسوان پریش خویش افکند. ما دیگر به جانب شهر تاریک باز نمی گردیم و من همه جهان را در پیراهن روشن تو خلاصه می کنم. *** سپیده دمان را دیدم که بر گرده اسبی سرکش، بر دروازه افق به انتظار ایستاده بود و آنگاه، سپیده دمان را دیدم که، نالان و نفس گرفته، از مردمی که دیگر هوای سخن گفتن به سر نداشتند، دیاری نا آشنا را راه می پرسید. و در آن هنگام، با خشمی پر خروش به جانب شهر آشنا نگریست و سرزمین آنان را، به پستی و تاریکی جاودانه دشنام گفت. پدران از گورستان باز گشتند و زنان، گرسنه بر بوریاها خفته بودند. کبوتری از برج کهنه به آسمان ناپیدا پر کشید و مردی، جنازه کودکی مرده زاد را بر درگاه تاریک نهاد. ما دیگر به جانب شهر سرد باز نمی گردیم و من، همه جهان را در پیراهن گرم تو خلاصه می کنم. *** خنده ها، چون قصیل خشکیده، خش خش مرگ آور دارند. سربازان مست در کوچه های بن بست عربده می کشند و قحبه ئی از قعر شب با صدای بیمارش آوازی ماتمی می خواند. علف های تلخ در مزارع گندیده خواهد رست و باران های زهر به کاریزهای ویران خواهد ریخت مرا لحظه ئی تنها مگذار، مرا از زره نوازشت روئین تن کن: من به ظلمت گردن نمی نهم همه جهان را در پیراهن کوچک روشنت خلاصه کرده ام و دیگر به جانب آنان باز نمی گردم

ماهي

من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من این گونه گرم و سرخ: احساس می کنم در بدترین دقایق این شام مرگزای چندین هزار چشمه خورشید در دلم می جوشد از یقین؛ احساس می کنم در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس چندین هزار جنگل شاداب ناگهان می روید از زمین. *** آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز در برکه های اینه لغزیده تو به تو! من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛ از برکه های اینه راهی به من بجو! *** من فکر می کنم هرگز نبوده دست من این سان بزرگ و شاد: احساس می کنم در چشم من به آبشر اشک سرخگون خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛ احساس می کنم در هر رگم به تپش قلب من کنون بیدار باش قافله ئی می زند جرس. *** آمد شبی برهنه ام از در چو روح آب در سینه اش دو ماهی و در دستش اینه گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم. من بانگ بر گشیدم از آستان یاس: (( - آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم ))

ابتداي صفحه