.
                   





زندگي نامه دكتر علي شريعتي به روايت شعر

"به ياد او" بزرگ بود و از اهالي لمروز و با تمام افق هاي باز نسبت داشت و لحن آب و زمين را خوب مي فهميد صدايش به شكل حزن پريشان واقعيت بود و پلك هايش مسير نبض عناصر را به ما نسان داد و دست هايش هواي صاف سخاوت را ورق زد و مهرباني را به سمت ما كوچاند به شكل خلوت خود برد و عاشقانه ترين انحناي وقت خودش را براي آينه تفسير كرد و او به شيوه باران پر از طراوت تكرار بود او به سبك درخت ميان عافيت نور منتشر شد هميشه كودكي باد را صدا مي كرد هميشه رشته صحبت را به چفت آب گره مي زد براي ما يك شب سجود سبز محبت را چنان صريح ادا كرد كه ما به عاطفه ي سطح خاك دست كشيديم و مثل لهجه ي سطل آب تازه شديم و بار ها ديديم كه با چه قدر سبد براي چيدن يك خوشه بشارت رفت ولي نشد كه رو به روي ضريح كبوتران بنشيند ورفت تا لب هيچ و پشت حوصله ي نورها دراز كشيد و هيچ فكر نكرد كه ما ميان پريشاني تلفظ در ها براي خوردن يك سيب چه قدر تنها مانديم. چه وهم انگيز و لطيف سروده ،سهراب! پنداري براي "شريعتي" سروده هر چند او هم از جنس شريعتي بود چه م يتوان گفت ؟ در باره "شير آهن كوه مردي" كه لحظه اي چون رنگين كمان ميانمان بود و از درد و تنهايي و عشق اخلاص و ايمان و زندگي سخن گفت به راستي صدايش به شكل حزن پريشان واقعين بود چه مي توان گفت؟ از ژرف انديش نازك نگاهي كه به عشق معنا داد و به ايمان مفهوم چه مي توان گفت؟ درباره او كه "مهر" در ركابش "مهرباني" آموخت "تنهايي" در كنارش "تنها بودن " را تجربه كرد و "عشق" در همسايگي اش"عاشقي" را مزه مزه كرد چه مي توان گفت؟ در باره او كه از عشق گفت و از نفرت شنيد از ايمان گفت،از كفر شنيد از خدا گفت، به شيطان نسبتش دادند. چه مي توان گفت؟ در باره مردي كه در تف تلخ تنهايي خويش ناله ها كرد از كوير اما هيچ كس نشنيد چه مي توان گفت؟ در باره او كه از گريستن گفت، به خنده اش گرفتند از محمد گفت،معاويه اش نام نهادند از علي گفت،ابن ملجم اش پنداشتند و در آخر با حسد ناكثـين جهل مارقـين و به دست قاسـطين از منظر نگاهمان ربودند. او بعد از رويت چهل و چهار بهار خسته و خاكستري رخت تن خويش را بر خاك نهاد و در ضيافت حضرت دوست به ميزباني هم نامش! ميهمان گشت اكنون از پس ابر هاي صورتي به ما لبخند مي زند و مي سرايد: "بعد از وفات تربت ما در زمين مجوي در دل مردم عارف مزار ماست" اما هنوز كينه او در دل نا كثـين و قاسطـين جاري ست و هنوز مي كوشند تا با پاك كن توطئه و اتهام سيماي مسيحايي او را از دل ما و كودكان فردا پاك كنند. و ما اكنون او را مي بوييم؛ در سجاده نور ايمان زلال سخاوت و اخلاص و عشق و تنهايي او را مي يابيم؛ در آزادي انديشه آگاهي فكر بيداري قلم و رهايي از استبداد او را مي جوييم در نگاه خيس سكوت شب شعلع شمع و غبار اندوه آري! او را از ديدگانمان ربودند،اما قرن هاست كه؛ در دل هايمان و در اشك هايمان و در جمع تنهايي مان حضوري سبز دارد و بدين سان شريعتي دوباره متولد مي شود و ما و كودكان فردا حضور سبز او را دست افشا نيم و پاي كوبان. نامش معطر و يادش متبرك! دكتر علاقه خاصي به شمع داشته و گاهي تخلص خود را به شمع نسبت داده و چنين تحليل نموده كه: ش : شريعتي م : مزيناني ع : علي شمع!

ابتداي صفحه